السلام علیک یا علی بن محمد ایها الهادی النقی

دشمنت هر چه گفت باکی نیست
تو نقی،پاک،مثل بارانی
چشم شاهین و جغد و کرکس کور
تا همیشه همای یزدانی


بسم الله الرحمن الرحیم
دوستان عزیز در پی سلسله اقدامات دشمنان در توهین به مقدسات شیعه این بار نیز تیر دشمنان نام مقدس امام هادی (علیه السلام) رو نشانه رفته و با سرچ نام مقدس این امام و نام نقی تصاویر توهین آمیزی در گوگل بالا می آید.برای نشان دادن اعتراضمان به این عمل وقیحانه لطفا وبلاگ هاتون رو مزین به نام مقدس این امام بکنید
باز نشر دهیدلطفا

تمام هستی در خدمت امام معصوم

در دستگاه متوکّل مرد سخنوری بود به نام هریسه، روزی به متوکّل گفت: کاری که دستگاه تو برای امام هادی علیه السلام انجام می دهد هیچ کس برای خودت انجام نمی دهد، زیرا هرگاه او به این جا می آید حتی زحمت کنار زدن پرده را نیز تحمّل نمی کند و اطرافیان تو پرده را برایش بالا می زنند.

 متوکّل اعلان کرد که از این به بعد کسی حقّ ندارد برای علی بن محمّد دست به پرده ها بزند، امّا با ورود حضرت، باد پرده ها را بالا برد و بعد از ورود حضرت، پرده ها به حال خود بازگشت. این قضیه هنگام مراجعت حضرت نیز تکرار شد.

متوکّل احساس کرد که مشکل پیچیده تر شد و ادامه این روند بیشتر به ضرر اوست لذا دستور داد: بعد ازاین که او به این جا آمد پرده را برایش کنار بزنید.

بحارالانوار ، ج ۵۰ ، ص۲۰۳

شکرگزاری در کلام امام نقی علیه السلام


ابو هاشم جعفری می گوید: در تنگنای مالی بسیاری گرفتار آمده بودم تا آنجا که تصمیم گرفتم برای درخواست کمک نزد امام هادی علیه السلام بروم. هنگامی که خدمت امام رسیدم، پیش از آنکه سخنی بگویم، فرمود:

« ای ابا هاشم! کدام یک از نعمت های خدا را می خواهی شکر کنی؛

 ایمانی که به تو داده که به وسیله آن بدن خود را از آتش دوزخ دور سازی

و یا سلامتی و عافیتی که به تو ارزانی داشته که از آن در راه عبادت و بندگی خدا بهره بری،

یا از آن قناعتی که به شما هدیه کرده تا در پی آن، از درخواست از مردم بی نیازتان کند؟

ای ابا هاشم! علّت آنکه من سخن آغاز کردم،آن است که گمان کردم می خواهی از برخی مشکلات خود شکایت کنی. دستور داده ام دویست دینار طلا به شما بدهند که با آن مشقت را بر طرف سازی. آن را بگیر و به همان مقدار بسنده کن.»

بحارالانوار ، ج ۵۰، ص ۱۲۹

امام نقی علیه السلام و وجوهات قم

مرحوم شیخ طوسی، ابن شهرآشوب و برخی دیگر از بزرگان در کتابهای خود آورده اند: یکی از راویان حدیث به نام ابوالحسن،محمّد منصوری حکایتی را از زبان عمویش تعریف کند که عمویش گفت:

روزی نزد متوکّل - خلیفه عبّاسی - رفتم در حالی که مشغول میگُساری بود؛ هنگامی که وارد شدم، مرا به تناول شراب دعوت کرد و من نپذیرفتم و امتناع ورزیدم. پس به من گفت:چگونه است که با ابوالحسن، علیّ هادی (سلام اللّه علیه) هم پیاله می شوی و میگُساری می کنی؛ ولی با من که خلیفه هستم، امتناع می ورزی؟

اظهار داشتم: خیر، چنین نیست و با این تهمت ها نمی توانی آن حضرت را تضعیف کنی؛ چون چیزی که ضرر داشته باشد او هرگز استفاده نکرده و نمی کند.

چند روزی از این جریان گذشت و فتح بن خاقان - که وزیر دربار خلیفه بود - مرا دید و گفت:برای متوکّل خبر آورده اند که اموال بسیاری به همراه وجوهات از طرف مردم قم می آورند. لذا متوکّل به من گفته است در صدد آن باشم تا هنگامی که آن اموال وارد شود، آنها را مصادره کنیم؛ و تو باید از هر طریقی که شده، زمان دقیق و کیفیّت ورود آنها را برایم به دست آوری و مرا در جریان آن قرار بدهی.

رفتم و دیدم که بعضی از دوستان حضرت نیز در آنجا حضور داشتند، هنگامی که چشم حضرت بر من افتاد، تبسّمی نمود و اظهار داشت:

ای ابوموسی! غمگین مباش همین امشب اموال از قم وارد می گردد و مطمئنّ باش که آنها توان دستیابی بر اموال را ندارند، تو امشب نزد ما استراحت کن.

 مشغول خواندن نماز بود، همین که سلام نماز را داد مرا مخاطب قرار داد و فرمود: ای ابوموسی! وجوهات و اموال ارسالی از قم هم اکنون رسید و خادم مانع شده است که آنها را نزد من بیاورند؛ بلند شو و برو بگو که آن مرد قمّی آنچه به همراه آورده است، تحویل دهد.

پس از جای خود برخاستم و چون از منزل خارج شدم، شخصی را دیدم که خورجینی به همراه داشت، آن را گرفتم و نزد امام هادی علیه السلام آوردم. سپس فرمود: به او بگو پالتوئی را که آن زن قمّی فرستاد و گفت: از جدّم می باشد، آن را نیز تحویل بده.

لذا بیرون رفتم و آن پالتو را گرفتم؛ و چون خدمت حضرت آوردم، فرمود: برو به او بگو که پالتو را عوض کرده ای، باید همان پالتوی اصلی را تحویل بدهی.

وقتی فرمایش حضرت را منتقل کردم، در جواب گفت: بلی، صحیح است، این پالتو را خواهرم دوست داشت و من آن را با پالتوی خودم عوض کردم، وقتی بازگشتم آن را نیز می آورم.

محضر امام علیه السلام آمدم؛ و چون حرف آن شخص قمّی را برای حضرت بازگو کردم، فرمود: به او بگو پالتو را در دیگر وسائل خود نهاده ای، آن را بیرون آور و تحویل بده.

وقتی سخن حضرت را برای او گفتم، رفت و پس از چند لحظه ای آمد و پالتو را تحویل داد و خود او نیز به همراه من نزد امام علیه السلام آمد، حضرت به او فرمود: چرا چنین کردی؟ جواب داد: شکّی برایم به وجود آمده بود، خواستم به یقین برسم و عقیده ام خالص گردد.

منبع: امالی شیخ طوسی ، ص ۲۸۲